مشکلات رفتاری کودکان همراه با داستان های کوتاه و آموزنده



قصه

رنج یا موهبت                 

آهنگری باوجود رنجهای متعدد و بیماری‌اش عمیقاً به خدا عشق می‌ورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید: تو چگونه می‌توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می‌کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سربه‌زیر آورد و گفت:
وقتی‌که می‌خواهم وسیله آهنی بسازم،یک‌تکه آهن را در کوره قرار می‌دهم.سپس آن را روی سندان می‌گذارم و می‌کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به‌صورت دلخواهم درآمد،می‌دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگرنه آن را کنار می‌گذارم.
همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره‌های رنج قرار ده ،اما کنار نگذاردl



 سه برادر ، مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند این مرد پدرمان را کشته است.

امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و . هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اینها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مُرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مُرد.

امام علی (علیه السلام) فرمودند: حد را بر تو  اجرا می کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهید.
پدرم مُرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه می شود، و  برادرم هم بعد از من تباه می شود.

امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را می کند؟

آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت این شخص.

امیرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر آیا ضمانت این مرد را می کنی؟

ابوذر عرض کرد: بله امیرالمومنین

فرمود: تو او را نمی شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا می کنم!

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش را  می نمایم یا امیرالمومنین.

آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد.و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود.سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب  آمد و در حالیکه خیلی خسته بود، به نزد امیرالمومنین (علیه السلام) آمد وعرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چیزی باعث شد تا برگردی درحالیکه می توانستی فرار کنی؟

آن مرد گفت: ترسیدم که  "وفای به عهد" از بین مردم برود.

امیرالمومنین(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

ابوذر گفت: ترسیدم که  "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود.

پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتیم. امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود: چرا؟

گفتند: می ترسیم که *"بخشش و گذشت"*از بین مردم برود.

و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا  "دعوت به خیر" از میان مردم نرود.

آرایشگر بی خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. 
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. 
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. 
وقتی به موضوع خدا » رسیدند. 
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. 
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. 
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. 
به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.

مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. 
آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. 
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. 
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.

مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است.
خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.


داستان زیبای حکایت دل انتخاب پادشاه 



ده مورد از آداب اجتماعی كه باید به فرزندتان آموزش دهید:

١)وقتی درخواستی دارد بگوید لطفا
٢)وقتی چیزی دریافت كرد بگوید متشكرم
٣)اگر به كسی ضربه ای زد بگوید معذرت میخوام
٤)وقتی كسی وارد اتاقش میشود ،سرگرمی های الكترونیكی اش را كنار بگذارد
٥)وقتی با افراد صحبت می كند به چشمهای آنها نگاه كند
٦)صبر كند صحبت دیگران تمام شود بعد شروع به صحبت كند.
٧)محكم دست بدهد.
٨)وقتی بزرگترها با او صحبت میكنند بگوید بله خانم یا بله آقا
٩)علاوه بر سلام و احوال پرسی ،تبریك هم بگوید.
١٠)درب را برای دیگران باز كند.


بهلول سکه طلایی در دست داشت و با آن بازی می کرد .
مرد شیادی که شنیده بود بهلول دیوانه است ، جلو آمد و گفت : اگر این سکه را به من بدهی ، در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو می دهم .
بهلول چون سکه های او را دید ، دانست که سکه های او مسی است و ارزشی ندارد .
بهلول گفت :
به یک شرط قبول می کنم .
بشرط آنکه سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی .
مرد شیاد قبول کرد و شروع به عرعر کرد .
بهلول به او گفت :
تو که خر هستی فهمیدی سکه های من طلاست و مال تو از مس ! چگونه می خواهی ، من که انسان هستم ، این مطلب را ندانم .
مرد شیاد ، پا به فرار گذاشت.
با ما همراه باشید،

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

 نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود…

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.
خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.
خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد
 من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم
 و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا
 می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”

سلیمان به مورچه گفت :

وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟”

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن


استادی با شاگردش از باغى می گذشت

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند . بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعد کفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم !
 
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛ بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!
 
مقدارى پول درون آن قرار بده

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را دید.
 با گریه فریاد زد : خدایا شکرت !  
خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى
 میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت
 
استاد به شاگردش گفت: همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی


داستانک

یونس نقاش، زیاد  نزد امام عسکری علیه ‏السلام می‏ آمد 
روزی ترسان و وحشت زده  وارد شد و عرض کرد: مولای من، خانواده‏ام را به شما می‏ سپارم.  

حضرت فرمودند: چه شده است؟  

عرض کرد: تصمیم گرفته‏ ام از این شهر کوچ کنم.  

حضرت در حالی که تبسم بر لبانش بود فرمود: برای چه؟ 

عرض کرد: حاکم نگین انگشتر گران‏بهایی برایم فرستاده تا آن را حکاکی کنم
 و چون به این کار پرداختم، نگین شکست و دو نیم شد. 
او حتما مرا خواهد کشت. 

حضرت فرمود: به خانه ‏ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خیر و خوبی چیزی پیش نخواهد آمد.

فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده‏ ی حاکم آمده و نگین انگشتر را می‏خواهد.  

حضرت فرمود: نزدش برو، آسیبی به تو نخواهد رسید.  

عرض کرد: سرورم به او چه بگویم؟  

حضرت تبسمی کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه می ‏گوید گوش کن که همه خیر است و نیکی.  

یونس رفت و دوباره برگشت و گفت: سرورم، فرستاده ی حاکم  به من گفت: همسران حاکم بر سر این نگین دعوا می کنند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما،  

من هم در جواب گفتم به من فرصتی بده تا در این زمینه بیندیشم.  

حضرت فرمود: پاسخ مناسبی داده ‏ای

برگرفته از کتاب با خورشید سامرا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

75830590 کلوخ کیمیا sbc.rzb.ir - کـانـون‌ فـرهـنـگـی تـربـیـتـی شـهـیـد بـاهـنـر شـهـرسـتـان بـافـق pink city davooddl آموزش تخصصی آمار و مدل معادلات ساختاری(SEM) هر آنچه میخواهید به رایگان دریافت کنید albrozgrafikt خلاصه کتاب سازمان و مدیریت نجف بیگی