داستانک

یونس نقاش، زیاد  نزد امام عسکری علیه ‏السلام می‏ آمد 
روزی ترسان و وحشت زده  وارد شد و عرض کرد: مولای من، خانواده‏ام را به شما می‏ سپارم.  

حضرت فرمودند: چه شده است؟  

عرض کرد: تصمیم گرفته‏ ام از این شهر کوچ کنم.  

حضرت در حالی که تبسم بر لبانش بود فرمود: برای چه؟ 

عرض کرد: حاکم نگین انگشتر گران‏بهایی برایم فرستاده تا آن را حکاکی کنم
 و چون به این کار پرداختم، نگین شکست و دو نیم شد. 
او حتما مرا خواهد کشت. 

حضرت فرمود: به خانه ‏ات برو و تا صبح آسوده خاطر باش که جز خیر و خوبی چیزی پیش نخواهد آمد.

فردا صبح ترسان و لرزان نزد حضرت آمد و عرض کرد: فرستاده‏ ی حاکم آمده و نگین انگشتر را می‏خواهد.  

حضرت فرمود: نزدش برو، آسیبی به تو نخواهد رسید.  

عرض کرد: سرورم به او چه بگویم؟  

حضرت تبسمی کرد و فرمود: نزد او برو و به آنچه می ‏گوید گوش کن که همه خیر است و نیکی.  

یونس رفت و دوباره برگشت و گفت: سرورم، فرستاده ی حاکم  به من گفت: همسران حاکم بر سر این نگین دعوا می کنند. اگر ممکن است آن را دو قطعه نما،  

من هم در جواب گفتم به من فرصتی بده تا در این زمینه بیندیشم.  

حضرت فرمود: پاسخ مناسبی داده ‏ای

برگرفته از کتاب با خورشید سامرا

قصه رنج یا موهبت

قصه در باره ی وقای به عهد

داستان کوتاه آرایشگر بی خدا

داستان زیبای حکایت دل-ده مورد از آداب اجتماعی كه باید به فرزندتان آموزش دهید:

قصه ای از بهلول دانا

داستان مورچه و حضرت سلیمان

داستان کوتاه و آموزنده

فرمود ,نگین ,  حضرت ,حاکم ,نزد ,انگشتر ,برو و ,آن را ,  حضرت فرمود ,ترسان و ,و عرض

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست یک آسمان لبخند اینجا همه چی هست minertak مدرسه شاد تکنو نیوز تعمیرات برق و تاسیسات ساختمان karimi12 نوا بلاگ Bobby